جمعه، دی ۰۱، ۱۳۹۱

زمستون

بچه سرما و یخ بندان که باشی عادت میکنی که دستهایت را در جیب خودت گرم کنی
عادت که نه
گاهی حتی دلت تنگ میشود که سردت بشود و مجبور شوی دستهایت را مصنوعی درون جیب هایت گرم کنی تا ...
بچه سرما که باشی از بچگی عادت کرده ای که دوستت دارم نشنیده باشی
و نشنوی
آری موسیقی دنیایِ من همان دانه های سرد برف است

فصل آدم برفی و گوله برف بازی مبارک ...

پنجشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۱

یلدا

امشب دنیا چقدر شاده و روحیه داره !
ولی باید بگم من امشب حاضر نیستم، نه موهاشو بافتم و نه عطر مردونه زدم بخودم
تازه نیست تا من لوس شم و بگم چایی نمیخورم و اونم کمی سرشو کج کنه تا موهاش بریز وسط صورتش تا اخمشو نبینم !
امشب تا صبح بیشتر زا هر شب پشت پنجره میشینم، فردا اگر دنیا تمام شد بگویید کسی این پنجره را گریسته
فردا اگر نبودم بگویید امشب قرار است بیشتر در آغوشت بمیرم
بگویید کسی شب یلدا بیشتر از هر شب زل زده به در تا بیاید ...

یلداتون مبارک ...

پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۱

رخت خواب

باید یکی پیدا شه موضوع پایان نامه شو مثلأ بذاره رخت خواب !
بعد بشینه کلی تحقیق کنه که تنها خوابیدن با کنارت خوابیدن چقدر فرق دارد
یا کلی تحقیق کنه ببینه اونا که یه عمر عادت میکنن به بغل یکی خوابیدن بعد اینکه اونو از دست میدن چی میشن؟
یا حتی یکی از سوژه هاش بشه یکی مث من که وقتی یار وسط حرف زدنت خوابش ببره بعد باز هی حرف بزنم با یار خوابیده چه دردی دارم؟
کجام درد میکنه که ....

شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۹۱

عشق آبی

آنقدر نگاه ها و حرف ها حتی طریق آشنایشان احساسی بود که چند باری دلم میخواست زار زار بی صدا گریه کنم، سگی گم شد، کودکی صبحانه خورد، مردی سیگار کشید، زنی گریست، دخترک به مردی که بابایش نیست میگوید بابا و مردک برای دخترکی که دخترش نیست بابایی میکند.
فیلم که تموم شد کف سالن دراز کشیدم موسیقی تیتراژ پایانی مشغول خط کشیدن روی مخم بود چراغ ها روشن شد چشام بسته بود از سر و صداها معلوم بود که همه دورم حلقه زدن داشتم از موسیقی تهش لذت میبردم زیر چشمی نگاشون کردم یکی عکسمو گرفت صدا کردن بیان جمعم کنن ولی جمعیت موافق بودن بمونم تا بقیه هم عکسشون بگیرن عکس گرفتنشون که تمام شد چشامو باز کردم رفته بودن هیچ کس نبود پیر مردی که کارش پاره کردن بلیط ها بود اومد جلو پیشم نشست چشامو باز کردم نگام کرد یه راست رفت سر اصل مطلب:
یه روز چهار قدم رفتم اون طرف تر دلم براش تنگ شد برگشتم نبود تا اومدم بخودم بیام دیدم لباس مشکی تنمه حس کردم هوا داره سرد میشه فهمیدم وقت کوچ کردنه چمدون جمع کردم مچاله شدم خودمو گذاشتم توش گذاشتمش دم در.

- شوخی بود آخر شب مخم خارید شد این فقط همین !

پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۱

شیر آب را باز میکرد، شیر میخورد، آب را بر زمین میریخت
داشت به این فکر میکرد که اگر او مرا نخواباند او هم خودش را نمیخواباند
آغشته عشق شده بود، مدام فکر میکرد که چگونه آدم ها میشکنند !
یا یک نفر یک هویی از دست یکی نفر می افتد و میشکند
یا یواش یواش بدست هم ترک بر میدارند و آخر سر میشکنند
شیر آب را بست، رفت که بخوابد نه نمیخوابد فقط از هوش میرود امشب از هوش میرود و فردا به هوش می آید ...
تمام دردش همین بود آغشته شده بود به عشق !
از هوش رفت تا فردا بیدار شود.

من

از دوس داشتن زیاد من شروع شد
حواسم جمع نیست، این روزها را بلد نیستم بنویسم، ناگهان کسی می آید از کجا و به کجایش را نمیدانم فقط میدانم که مردِ مرگم، مردِ مردن !
باید مراقب باشم که خواب نمانم، که مردِ مردن برای کسی ام !
از چشم هایش باید نشانی خورشید را بگیرم، از لبخندش آدرس خدا را، کاش زمین به جای آیینه پنجره بود
پنجره بود و مینشستم پشتش و موهای خیست را تماشا میکردم ...
یک لحظه من خودم را گُم میکنم اگر تو مرا دیدی دستم را بگیر و بیاور پشت همین پنجره بنشان به تماشا !

چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۱

امشب چشم هایم دو دو میکند به دنبالت، امشب خیر از زندگی ندیدم، امشب آرزوهایم دگمه باز میکنند فریاد میکشن نعره میزنند !
گمانم دست های سردی روی تنم معنا پیدا کرده، خواب هایم گم شده، دیوار ها تنها گذاشتنم، چشم ...
و اما داستان چشم
که چشمهایت تابلو شده اند و مرا آویخته اند روی شاخه های بهاری
هنوز مثل اسب های وحشی بدنبال علف های منگ میگردم !

دل

تو چرا میترسی، من شور میزند دلم میپرد حواسم
تو چرا دست تکان میدهی، من بوسه هایم را به نسیم میسپارم و به هوا میروم
تو چرا نفس نفس میزنی، من دلم دور تنت میچرخد و ناز میکشد
تو چرا صدایت گم میشود، من جیغ میزند آسمان زیر گوشم
صدای خنده های بلند تو پشت شیشه سرد، میلرزد ...
دل که دلدارش نیست، دل نیست

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۱

بازگشت

شخصی به نام من از خانه بیرون نرفته ولی گم شده است
حال و روز این روزهایم شده همین گونه یعنی منی که نرفته ام، حذف نکرده ام ولی گم شده ام، پیدایم کنید ...
بازگشتم اما به بازگشت خودم مشکوکم
کوچه ها و خیابان های شهر در من راه میروند
من رفتن را خوب بلد نیستم، هنر در ماندن است، در چگونه ماندن !
قلبم دیگر تیر نمیکشد باید خوابیدن را در زیر سایه های دستان آنکه باید تجربه کنم.
میترسم روزی مرا زیر چاپ قرار بدهند و چاپ کنند همه دلتنگی های داشته ام را ...

دوشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۱

تو

امشب اینجا چسبیده ام به موهایت، بو میکشم تو را
دست که بر من میکشی آه، آهسته !
دست هایت بوی دریا میدهد
ترک برداشته پیراهن نازک تنهایی من
انگشتان لرزان، در پی حروفم می آید
برای بوسیدن ماه تا آغوشت می آیم
چقدر پشت پلکهایم خیس است امشب ....
جایی کنار شب، بالای بام، پیش ستاره ها
جایی کنار خواب هایت، بالای سر مهربانی هایت
جایی کنار سکوت، بالاتر از لبهای بهم دوخته ات

نشسته ام
روی چشم های خیسم
فقط به تو نگاه میکنم ...
بخند که لبخند تو نفس میدهد مُرده را !

دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۱

فنا



عشق یه جور حسادت، یه جور خودخواهی محض !
خودخواهی که توش فقط مَنیت وجود داره، مَنیتی که همه چیز و واسه خودش میخواد !

بفهم با وفا !
خنده ات مال من،نوشته های بی حرفت مال من، زمزمه های شبانه ات مال من، حتی خیالات خامت مال من.
بیماری لاعلاجی ست که به هر چی چشمت بیفته تو را اَد ببره سر وقت چهره ندیده یکی، این بیماری مثل کَنِه میچسبه به دست و پای روزگارت، روزگارت و جلو چشمات به فنا میده بعد بلند میشی میای اون روز تقویمتو بزنی به فنا رفته بعد این میشود یک ورق از دفتر زندگی تو.
پشت دستمو داغ کرده بودم هیچ وقت سراغ این خودخواهی محض، که تا خره خره توش مَنیت داره نرم ...
هنوز زنده ام، هنوز نفس میکشم، تو میتونی نفس نفس زندگیتو با آدمهای دور و اطرافت شریک شی ولی من هنوز زنده ام، زنده ام یعنی عاشقم، عاشقم یعنی خودخواهم، خودخواهم یعنی میخوام تمام نفس نفس هایت فقط مال من باشد و بس !
من کتاب قصه تو نیستم رفیق که بیای یه دور ورق بزنی و بذاریم تو جا کتابی، مراقب حسادت های مردانه ام باش زیر پای زندگیت خورد میشود.

شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۱

نباید پاییز را دست کم گرفت،
پاییز راه میرفت روی تنهاییم
تمام راه را پیاده میرفت
قبلترش از ماه آمده بود
با باران گفتگوها داشته بود
پاییز بهانه ست، راستش رفیق آدم باید شبهای پاییزی را بخوابد !
اگر نخوابید یک او باید کنارش داشته باشد تا ...
پاییز انگار ماه از صبح توی آسمان است

یکشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۱

فراموشی

باید تمام دنیا فراموشم کنند و من عین خیالم هم نباشد،
ولی آنکه باید باشد، باشد ...
دخترهایی که دنیا را فراموش میکنند، دستان کودکیشان طعم بوسه های خدا را میدهد !
همان دخترهایی که یک احوال پرسی ساده شان، رنگ شبت را مهتابی میکند !
پهلوان بانویی را میشناسم که در هیچ ایستگاهی منتظر هیچ مسافری نیست.
او هم جنسش خزان ست
امسال شاید دیگر پاییز را بخاطر زردی برگ های پاییزی نشناسم،
پاییز را بخاطر آدم های خزان ش میشناسم . . .

چهارشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۱

ارزشی های رسانه ای

آدم باید خودش را یک جوری قالب کند به عالم هستی، مثلأ یک روز باید یک بی نظمی دوس داشتنی سراغت بیاید و آن روزت را در به در کند
مثلأ فکر کن یک عمر سر یه ایستگاه پیاده میشدی و حالا جایت عوض شده
نگاهت عوض شده
زندگیت حتی ...
ایستگاهت را عوض کن، مثلأ همین ایستگاه شهید بهشتی متروی تهران پیاده شو چند قدم پیاده با خودت زندگی کن چشمت که باز شود خودت را جلوی شلوغی یه نمایشگاه بی نظم میبینی و یک عالمه آدمک های چور با جور !
دیگر نیازی نیست جلوی این همه شلوغی سراپا بایستم به تماشا نشسته هم میشود دید آنچه دیدنی ست ...
راستی یه سئوال فنی :

                                    نمایشگاه رسانه های دیجیتال
                                                     یا
                                   نمایشگاه ارزشی های دیجیتال

شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۱

خنده ته دل

آخرین باری که از ته دل خندید و دلش حال اومد نمیدونم، مال وقتی بود که یه خاطره آروم سر خورد و افتاد تو ذهن درب و داغونش !
هنر دست و انگشت خاطره همینه که وقتی داره رو تنت بازی میکنه به مضمونش فکر نمیکنی
وسط خاطره بدون نقطه اش غلط میخورد و از ته دل میخندید، ستاره لم داده بود به آسمان
پسرک که حالا پیر مردی شده بود دستش را لای موهای خاطره های بدون نقطه اش میکشید و از ته دل میخندید زمان از کف دستش سر خورده بود ...
خنده اش را که کرد و خودش را گوشه دیوار زندگی گذاشت و متهم کرد !
آخر سر هم رو کرد بخودش که تنهایی زندگی کردن نه مقصر میخواهد و نه قاصر،
تنهایی زندگی کردن شیوه ای از زندگی ست.

چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۱

پاییز

شروع میشود طلوع شدن، طلوع میکند
شروعت میکند
خودت را
روزت را
از پشت کوه آمده بود با اینکه پشت کوهی بود اما خوب بلد بود آدم ها را
روزهایشان را شروع کند !

پاییز آمد
آنان که رنگ تاریخ تولدشان چون برگ زرد است
بوی عشق میدهند
طعم تنهایی . . .

جایت که عوض شود، بی آنکه تکان خورده باشی نگاهت عوض میشود آدم دیگری میشوی رفـیق !

چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۱

عشق خواندنی نیست،
مثلأ من بیایم و یک مشت کلمه پشت سر هم برقصانم تا عشق را بگویم و تو بیایی همه را دانه به دانه بخوانی و آن وقت عشق را بفهمی !
عشق را باید زندگی کرد
باید در دنیای واقعیت عشق را برداشت و لمس کرد تا بفهمی عشق را !
غم هم همینطور
شادی هم نیر
پلاس چونان دریایی از کلمات مرده ست فقط ...
پلاس عاشق نمیشود، آواز نمیخواند، نمیخندد
پلاس حتی دل به دریا هم نمیزند !
آهسته تر بگویم:
پلاس تا این حد که رسم دوس داشتن را یاد بدهد اعتبار دارد، رسم و رسوم آغوش گرفتن دل غم دیده را به رخت میکشد فقط ...
دل گرفته اغوش میخواهد، نوازش میخواهد، زمزمه های در گوشی شبانه میخواهد تا باز شود.

آره رفیق واسه عاشقی باید دوید در دشت، باید بدنبال باد دوید ونترسیدکه هیچ وقت نمیرسی به ... !

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۱

شب مهتابی

شب
شب مهتابیست، همین موقع سال هم به جان مهتاب قسم، سردی هوا آنقدر هست که موهایم تنم را راست کند و لرزه بر اندام احساس شبانه ام اندازد،
ایرج میخواند:
دو تنها
دو سرگردان
دو بی کس

شب آرامی نیست امشب، از آن شبهاست که باید بارها ماشین های خوشگل و خوش قد وبالای عروسی ها را دید،
دوباره ایرج میخواند:
بیا تا حال یکدیگر بدانیم ...
قول داده ام تلخ نگویم راستش قول هایی که بخودم ندهم یک پایش میلنگد اما چه کنم هنوز خودم را نیافتم که قول هایم را سرش خالی کنم پس با قول های غریبه میسوزم
حالا وقت ایرج است:
نم اشکی و با خود . . .
یادم آمد یکبار تمام جاده شهر خانه مان تا اهواز را با ایرج رفتم !
الا ای آهوی وحشی کجایی؟
حتی میشود یک گوش ت بشنود و آن یکی گوش ت هر چه کند نشنود آن وقت است که باید تلنگری حواله خود کنی که هی ! منِ شب زده هنوز ماه پشت ابر نرفته که تو این چنین بدنبال نقطه های پایانی، کف آسفالت های خیابان میگردی
ایرج از تن تو میگوید همان که قرار است ظهر تابستون بیادم بیاره !
سبک خواندنش بریده بردیده ست پس من هم باید بریده بریده گوش کنم (سیگاری نیستم) ولی مثل همان پُک گرفتن سیگاریها.
تازه سیگاری ها هم مثل سیگار هایشان چند مارک اند !
بعضی ها هستند مثل سیگاراشون نم کشیدن و کم آوردن، خسته ان، دیر روشن میشن، بعد کام میدن، دیگه هم خاموش نمیشن
تو مث وسوسه شکار یه شاپرکی ...
هنوز هم کف خیابان بدنبال نقطه پایان میگردم، پسرک آدامس فروشِ خسته، نقطه پایان را نشانم میدهد
سیگارش را زیر پایش له کرد و رفت بدنبال ماشین عروسی دیگر
همان جا نقطه پایان کف خیابان است.

ببین رفیق موقع سوختن وقتی خودت خاموش نشوی میندازنت کف خیابان با پا میرن روت مث ته سیگار . . .

یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۱

ببندم چشم نبینم می­ وزد باز به من باد سرد وقایع
دستها در جیبها
کاری بر نمی آید از اینهمه بی حوصلگی
و فکر فکر فکر         مکالمات درونی ست . . .

مثلأ میشود روز تولد خودت، خودت را فراموش کنی و حتی کارهای روزمره معمولیت هم انجام ندهی، یا مثلأ میشود رفت و پشت به دنیا گوشه ای زل زد به نقطه ی سفیدی از دیوار، و خودت را به همان گوشه دیوار بزنی که انگار نه انگار که امروز تولدی بوده کسی امده و این حرف ها !
کاش میشد بهار به پاییز نرسد
یا مثلأ غروب به طلوع
کاش آسمان همان جا سر جایش بماند و به زمین نرسد
کاش من فقط کمی کمرنگ تر یا بی رنگ تر بیدار شوم روزی که مثلأ روز تولدم باید باشد
اصلأ روز تولد چشمها را باید بست
یک چشم برای دیدن این دنیای لعنتی هم زیادی ست ...

یکشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۱

دو راهی

بین بزرگترین دو راهی این روزای زندگیم گیر کردم، تمام اعضا و جوارحم درگیر حل این معضل شدن
مغزم یه جور حیرانی روحی پیدا کرده
دلم وسط سرگردانی عادت ها به دام افتاده

دو راهی گیر کردن زندگی یه جور آداب داره باید کم تردد ترین نقطه زندگیتو پیدا کنی همونجا گیر کنی
بعد مثلأ دو راه یعنی باید دو دست لباس اماده کرده باشی حتی دو جفت کفش که یکی کفش این راهت باشد و یکی کفش آن یکی،
یک مرضی یا عادتی که بیخ گلویم را همیشه سر دو راهی ها میگیرد همین است که باید دور برگردان نداشته باشد و رگ کله شقیم باد کند و تا تهش بروم . . .

همین که دو راهی های زندگی عادت های همیشگی زندگیم را بهم میریزد و ویرانشان میکند قابل تحسین میشوند !

حالا موهامو کوتاه کنم یا نه ؟ :)

پنجشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۱

من تمام

امشب باز هم نسیم بالای شهر صدایم کرد،
اصلأ قرار نبود که من بالای شهر سرو کله اش پیدایش شود که، نمیدانم باد بود یا این ساز بود که من را دوباره برد بالای سر شهر
شهری که روزم را، روزگارم را شب میکند نگاه کن که شب زیر پایم چه افسونگری میکند نامروت !
پسرک ساز به دستی که نوتهایش را حواله احساسم میکند، اگر این ریتم ارامش را عوض نکند تمامم میکند و نقطه باید آخر من بگذارد.
نمیدانم اینجا قرار است شهر من تمام شود یا اینجا تازه آغازگر شهر لعنتی من است.
فقط این را میدانم اگر روزی قرار شد من تمام کند همینجا میاورمش و رهایش میکنم تا تمام کند تا تمام شود.
مخمل شب آن قدر سیاه شده که تا تمام من را سیاه کند و از آسمان نکبت سیاهی بر سرم بریزد
با یک ساز معمولی هم میشود اشوه گری کرد مثل همین پیمانی که پیمانه ی امشب من شده تا آخر شب خود آزاریم را به بالای گلویم برسانم و عق بزنم.
آسمان عشق کجاست؟ نکند خودش را پشت این اسمان تمام شدنی پنهان کرده است؟
اصلأ تمام شدن یعنی چه؟
یعنی بروی و برسی و ته خط و همان جا خط بکشی روی خودت و تمام شوی؟
ولی من اینگونه تمام نمیشوم که، مرا باید یکی بیاید و ببرد و تمامم کند یعنی بیاید و افسار احساسم را بگیرد و آنقدر بتازد تا جانش دربیاید و له له کنان ته جاده تمام شود.
حالا اگر آنقدر مردش هستی که پا به پای من روزگارت را شب کنی و شب که شد تمام روزگارت را ول کنی تا بالای شهر بیایی، بیا و بک من را تمام کن و برو پی زندگیت
بی من !

دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۱

سرم را ول میکنم روی دستانم، هنوز هم میشود آیینه را دید
کاش میشد آیینه را خورد کنم روی سر خودم، یا از پشت آیینه خودم را بکشم بیرون

میخواهم آشتی کنم با خودم، با کلمات
شاید دوباره توانستم برقصانم کلمات قصه عاشقیم را . . .

انقدر قصه بگویم تا تمام شود تا تمام آدم های قصه تمام شوند و بگیرند بخوابند گوشه قبرهایشان
تا باز تنها شوم و غصه هایم را چال کنم وسط باغچه تا سبز شوند تا جوانه زنم !
 
-------------------------
 
چند قدم عقب میروم، می ایستم !

چشمانم را میبندم خودم را همان جای اول فرض میکنم

حالا خودم را به آغوش میگیرم

شاید بشود کمی هم در اغوشم درد و دل کنم مثلأ . . .

پنجشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۱

نسیم بالای شهر

نسیم شبانه بالای شهر نوازشم میدهد، پسرک نوازنده ای که تازه فهمدیم صدای گیتارش یک ربعی ست مرا خیره کرده، میخواند من از اون شبای مهتابی میخوام ... مرا پرت کرد با سر به عمق شب های خاطره که از شانس من هم مهتابی بود، دچار شل شدگی مغز و روح شدم !
پسرک کاغذ نوتش را عوض میکند، ریتمش را عوض میکند، آهنگش را عوض میکندT، حال مرا هم عوض میکند.
تو با منی هر جا برم ... نیگا کردم به دور و برم نبود شاید رفته بود شاید اصلأ نیامده بود او که از اولش با من نبود پس چرا پسرک میگفت تو با منی ...
سازش را جمع کرد من هنوز خیره بودم، پسرک رفت تمام شد.

1391/05/05

چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۱

یکبار بلند شو و برو یک دست لباس زنانه بپوش حتی اگر یک خرمن هم سیبیل داشتی
دور تا دور اتاق راه برو، چند دور با چشمان بسته چرخ بزن، حتی چند دیقه بشین و تخمه بشکن و فیلم نگاه کن.
یعنی زنــانــه راه بـــرو، چــرخ بـــزن، نـــگاه کـــن، زنـــانـــه بــخــنــد . . .
حتی میشود یواشکی بروی لب پنجره گوشه پرده را آرام کنار بزنی و با شیطنت زنـــانه محله را نگاه کنی !
همه این کارها را نه اینکه بکنی مردانگیت را بدهی و زنانگی یاد بگری نــــه !
خودت را جای زنانگی های روزمره اش بگذار ببین یک زن چگونه زنانه دوستت دارد و تو مردانه نمیفهمی . . .

وبلاگ

وبلاگ مث روزنامه نیست که بنویسی و بذاری رو دکه و ملت بیان یکی یکی بخونن و فردا هم باهاش آینه مظطراباشون پاک کنن،
یه شب در اتاق میبندی، چراغ خاموش میکنی میشینی پاش، پا به پاش تا صبح میری و مینویسی تازه کیبورد نمیبینی به زور دونه دونه پیدا میکنی و میزنی دم صبح تموم میشه نوشتنت تو هم تموم میشی وسط اون نوشته ها.
بعد میری میخوابی، یه روز دو روز بعد میای هی میخونیش فقط خودت !
بعد میگذره یه ماه دیگه اصن یادت نی چی نوشتی میری یه جا میبینی یکی یه نوتی زده با دلت بازی میکنه کلی حال میکنی و میری به به و چه چه میبندی به دل یارو، بعد میاد میگه کار من نی یه آدرس بهت میده میگه از اینجاس . . .
آدرس خودت به خودت میده میری توش گم میشی تو خودت
اسیر میشی تو خودت،
آره داش وبلاگ اینه . . .

خواستی روزنامه بخونی دکه محله ما سیگارم داره جای پول خورده بهت آدامس میده !

1391/05/05

جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۹۱

تابستان نود و یک

اولین طلوع تابستان را دیدم،
خورشید آمد، آسمان روشن شد،
کلاغ پرسیاه هنوز روی بام همساده دروغ میبافد،
گنجشک های ریزه پیزه ی روی تیر چراغ برق جفتشان را به رخ میکشند،
هنوز گربه سیاه بی عرضه محله مان پاش میلنگد،
تازه آژیر لگن همسایه هم باز وق وق کرد.

امروز از آن روزهاست که انگار کسی از دور دست ها صدایم میکند،
سرو صدای محله در آمده،
صدای پاهای خسته و خوابالود،
صدای لگن هایی که هنوز خوب موتورشان گرم نشده،
صدای کرکره زنگ زده سبزی فروش محله،
حتی صدای پچ پچ پیرزنها وسط صف نونوایی محل هم می آید.

به چه چیزی فکر میکنم؟ حتی به چه کسی فکر میکنم؟

همه چیز سیاه شد، حتی سرو صداها هم کمتر شدن
دیگر فکر نمیکنم
شاید یکی چشمانم را بسته، پتو روی سرم کشیده
شاید خوابیده ام.

شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۱

خواب های سیاه و سفید

من میخوابم، مثل جسد خسته ای که اصلأ خواب را نمیفهمد فقط دنبال جایی میگردد که دراز کند پای خودش را، پای دلش را، پای خاطراتش را

شب ها که نه، شب ها همه، جای خوابها را گرفته اند روز که شد تمام جسد های خسته بخواب رفته که بیدار شدند، حالا دگر جای خواب هست

من میخوابم، من جسد خسته ام را دراز میکنم، چشمانش را با دستانم باید ببندم، همچون جنازه، میخوابم از آن خواب هایی که شاید خوابم ببرد شاید خستگیم برود و یا شاید خواب هم ببینم !

خواب میبینم خواب های سیاه، سفید. رنگ ها از زندگیم رخت بسته اند، مثل کودک به حوصله ای که با بی حوصلگی جعبه مداد رنگی هایش را گوشه ای می اندازد و پشتش را میکند ! با خواب های رنگی قهرم، پشتم را میکنم . . .

در خواب هایم آدم های رنگی را هم راه نمیدهم اگر مثل من سیاهی یا حتی مثل او سفیدی بیا !

بیا بنشینیم گوشه ی خوابم، جفتی غروب خورشیدی که رنگ ندارد تماشا کنیم من از تو بپرسم این خورشید بی رنگ چگونه میتواند شب های سیاهمان را رنگی کند، روشن کند ؟  تو جواب ندهی، تو فقط بخندی، باز به اسمان و خورشید بی رنگش بنگریم تا تمام شود هم خورشید، هم خوابم !

باز روزگارم شروع شد شب و فقط شب، دنیای رنگی ها را حواله کرده ام به آدم های رنگ و بارنگ، از تمام دنیا من فقط شب سیاه را میخواهم مثل خودم

خواب بس است
باید بلند شوم
کاش آدمی سیاه
یا سفید
بیاید و بیدارم کند

باید اول خودم را بیدار کنم
تا بتوانم هم دلم را بیدار کنم
هم خاطراتم را

کاش خواب بمانند و دگر بیدار نشوند تمام خاطرات رنگی زندگی سیاه و سفیدم
کاش . . .

1391/03/30

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۱

چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۱

اگه دنیا عـــــدالـــــت داشت, 
مــــــرد هم بـــکــارت داشت......!!!!
و من پاره میشد بکارتم در هرزگی هیات !