شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۹۱

عشق آبی

آنقدر نگاه ها و حرف ها حتی طریق آشنایشان احساسی بود که چند باری دلم میخواست زار زار بی صدا گریه کنم، سگی گم شد، کودکی صبحانه خورد، مردی سیگار کشید، زنی گریست، دخترک به مردی که بابایش نیست میگوید بابا و مردک برای دخترکی که دخترش نیست بابایی میکند.
فیلم که تموم شد کف سالن دراز کشیدم موسیقی تیتراژ پایانی مشغول خط کشیدن روی مخم بود چراغ ها روشن شد چشام بسته بود از سر و صداها معلوم بود که همه دورم حلقه زدن داشتم از موسیقی تهش لذت میبردم زیر چشمی نگاشون کردم یکی عکسمو گرفت صدا کردن بیان جمعم کنن ولی جمعیت موافق بودن بمونم تا بقیه هم عکسشون بگیرن عکس گرفتنشون که تمام شد چشامو باز کردم رفته بودن هیچ کس نبود پیر مردی که کارش پاره کردن بلیط ها بود اومد جلو پیشم نشست چشامو باز کردم نگام کرد یه راست رفت سر اصل مطلب:
یه روز چهار قدم رفتم اون طرف تر دلم براش تنگ شد برگشتم نبود تا اومدم بخودم بیام دیدم لباس مشکی تنمه حس کردم هوا داره سرد میشه فهمیدم وقت کوچ کردنه چمدون جمع کردم مچاله شدم خودمو گذاشتم توش گذاشتمش دم در.

- شوخی بود آخر شب مخم خارید شد این فقط همین !