شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۱

شب مهتابی

شب
شب مهتابیست، همین موقع سال هم به جان مهتاب قسم، سردی هوا آنقدر هست که موهایم تنم را راست کند و لرزه بر اندام احساس شبانه ام اندازد،
ایرج میخواند:
دو تنها
دو سرگردان
دو بی کس

شب آرامی نیست امشب، از آن شبهاست که باید بارها ماشین های خوشگل و خوش قد وبالای عروسی ها را دید،
دوباره ایرج میخواند:
بیا تا حال یکدیگر بدانیم ...
قول داده ام تلخ نگویم راستش قول هایی که بخودم ندهم یک پایش میلنگد اما چه کنم هنوز خودم را نیافتم که قول هایم را سرش خالی کنم پس با قول های غریبه میسوزم
حالا وقت ایرج است:
نم اشکی و با خود . . .
یادم آمد یکبار تمام جاده شهر خانه مان تا اهواز را با ایرج رفتم !
الا ای آهوی وحشی کجایی؟
حتی میشود یک گوش ت بشنود و آن یکی گوش ت هر چه کند نشنود آن وقت است که باید تلنگری حواله خود کنی که هی ! منِ شب زده هنوز ماه پشت ابر نرفته که تو این چنین بدنبال نقطه های پایانی، کف آسفالت های خیابان میگردی
ایرج از تن تو میگوید همان که قرار است ظهر تابستون بیادم بیاره !
سبک خواندنش بریده بردیده ست پس من هم باید بریده بریده گوش کنم (سیگاری نیستم) ولی مثل همان پُک گرفتن سیگاریها.
تازه سیگاری ها هم مثل سیگار هایشان چند مارک اند !
بعضی ها هستند مثل سیگاراشون نم کشیدن و کم آوردن، خسته ان، دیر روشن میشن، بعد کام میدن، دیگه هم خاموش نمیشن
تو مث وسوسه شکار یه شاپرکی ...
هنوز هم کف خیابان بدنبال نقطه پایان میگردم، پسرک آدامس فروشِ خسته، نقطه پایان را نشانم میدهد
سیگارش را زیر پایش له کرد و رفت بدنبال ماشین عروسی دیگر
همان جا نقطه پایان کف خیابان است.

ببین رفیق موقع سوختن وقتی خودت خاموش نشوی میندازنت کف خیابان با پا میرن روت مث ته سیگار . . .