چهارشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۱

زندگی جا نداره واسه زندگی

وقت واسه زندگی کردن زیاده، یه زندگی طولانی، پر از روز و شب، اما همیشه جا واسه زندگی کردن کمه، تو این دنیا جام نمیشه، این روزها شدم شبیه پیر مردی که از خستگی روی پله خونه ای نشسته و منتظره تا درو براش باز کنند بره تو، ناغافل کسی میاد بیرون میگه از اینجا رفتن پدرجان ! خب حس کردید چه حالی دارد این پدر جان؟ من همینگونه ام. بعضیا بین بد و بدتر، رفتن انتخاب میکنن، اینا که اینجوری میرن دیگه هیچ وقت برنمیگردن منتظرشون نباشید.
برای منی که هنوز به قسمت رفتن قصه نرسیدم چهارشنبه عصر باشه، یا جمعه صبح هیچ فرقی نداره، حتی ساعت شش غروب باشه یا نُه صبح هم فرقی نمیکنه، من زندگیمو اینجوری تقسیم کردم: شب و روز ! وقتی که من میتونم دکمه های این کیبورد رو ببینم روز، وقتیم که نیمتونم ببینم شب. بخوام با دقت تر زندگیمو تقسیم کنم میشه وقتی که هست و وقتی که نیست، اگه باشه، خوابم باشم باز میتونم ببینم زندگی رو، وقتیم که نیست چشامو میبندم و ... فکر کنم دلی بخوایم نگاه کنیم آدما به دو دسته تقسیم میشن، اونایی که بغل نیازن واسه خواب و اونایی که بغل نیاز ندارن، اونایی که بغلی ان، خیلی خوب بلدن موببافن و پتو رو همه جات بکشن که سرما نخوری، اوناییم که بغلی نیستن به خدا نزدیک ترن یعنی اعلامیه هاشون تو جیب خودشونه !
پیکان جوانان یه چیزی بود که نسل سرگردون ما که هیچ نقشی تو وضعیت اقتصاد و وضعیت فرهنگ جامعه شون نداشتن رو از یه جایی سوار میکرد و وسط راهم پیاده شون میکرد، اون نسله که میشه بهش گفت نسل سوخته، خود ماییم، نه قبلش نه بعدش هیچ تاثیری هم بر هیچی نداریم انگاری فقط کمی راه رفتیم همین. حتی زندگی خودمونم که الان کجا باشیم و کجا نباشیم هم دست خودمون نیست. خیلی بده که نسل ما واسه زندگیش یا پول داره یا پول نداره و باید بره بمیره، خدا کنه زندگی واسه نسل ما آسون تر شه، نسل ما سوخته و هیشکی حواسش نیست.
+ گوگولی مگولی، بیا جیگرتو بخورم، جوجوی خودم و این مدل کلمات، اصلأ واژه های عاشقونه ای نیستن، یه مشت کلمه بی شخصیت و بی مغزن که سر هم شده همین، واژه های عاشقونه همشون سنگین ان مثل وفا مثل معرفت مثل دوست داشتن بدون اینا دنیا یه چیزی رو کم داره انگار.
+ مهربان بانو با خانواده و پدر محترمِ پولدارشان که یلاقبا نیستن و هیچ رقمه در کارشان دروغ و تهمت و خورد کردن شخصیت وجود ندارد و تمامأ خوبی ست که از سر و کله ایشان میبارد راهی فرودگاه امام و بعدترش از آنجا با یک عدد پرواز به سمت کیش جان تشریف بردن، صبح که چشمم باز شد همه ش به این فکر میکردم که الان بانو در چشم های پدرش، پدرش را میبیند یا یک نفر که عشقش را جلویش خورد کرده و شکسته، باید سعی کنم ارام باشم خوب باشم شاد و شنگول باشم و هیچ رقمه دل گرفته و غمگین نباشم که خدایی نکرده مسافرت چند روزه بانو را مثل حال و هوای خودم خط خطی و در به در نکنم. خیلی سخته که آدم بخواد دلش تنگ نشه ولی میشه و اینجا دیگه دست خودت نیست دل دربه در شده ...

چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۱

دست

هوای کوچه سرد است، کلماتم بو گرفته اند
حتی بعضی هاشان حالشان خیلی خراب است، دل تنگی یقه شان را چسبیده
یه خورده کلماتم هم هستند، درون سطل آشغال، حروف هرزگی داشتند ولی الان بوی کافور میدهند، طعم مرگ !
به شخصه از اون آدمام که با دستام عاشق میشم
هم همه عشقبازی هام با دستامِ، هم بعد عشق بازی رد دستام میمونه، لای مو، کف دست، ...
خلاصه ما با دست میریم جلو نه با عقل !