یکشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۱

فراموشی

باید تمام دنیا فراموشم کنند و من عین خیالم هم نباشد،
ولی آنکه باید باشد، باشد ...
دخترهایی که دنیا را فراموش میکنند، دستان کودکیشان طعم بوسه های خدا را میدهد !
همان دخترهایی که یک احوال پرسی ساده شان، رنگ شبت را مهتابی میکند !
پهلوان بانویی را میشناسم که در هیچ ایستگاهی منتظر هیچ مسافری نیست.
او هم جنسش خزان ست
امسال شاید دیگر پاییز را بخاطر زردی برگ های پاییزی نشناسم،
پاییز را بخاطر آدم های خزان ش میشناسم . . .

چهارشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۱

ارزشی های رسانه ای

آدم باید خودش را یک جوری قالب کند به عالم هستی، مثلأ یک روز باید یک بی نظمی دوس داشتنی سراغت بیاید و آن روزت را در به در کند
مثلأ فکر کن یک عمر سر یه ایستگاه پیاده میشدی و حالا جایت عوض شده
نگاهت عوض شده
زندگیت حتی ...
ایستگاهت را عوض کن، مثلأ همین ایستگاه شهید بهشتی متروی تهران پیاده شو چند قدم پیاده با خودت زندگی کن چشمت که باز شود خودت را جلوی شلوغی یه نمایشگاه بی نظم میبینی و یک عالمه آدمک های چور با جور !
دیگر نیازی نیست جلوی این همه شلوغی سراپا بایستم به تماشا نشسته هم میشود دید آنچه دیدنی ست ...
راستی یه سئوال فنی :

                                    نمایشگاه رسانه های دیجیتال
                                                     یا
                                   نمایشگاه ارزشی های دیجیتال

شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۱

خنده ته دل

آخرین باری که از ته دل خندید و دلش حال اومد نمیدونم، مال وقتی بود که یه خاطره آروم سر خورد و افتاد تو ذهن درب و داغونش !
هنر دست و انگشت خاطره همینه که وقتی داره رو تنت بازی میکنه به مضمونش فکر نمیکنی
وسط خاطره بدون نقطه اش غلط میخورد و از ته دل میخندید، ستاره لم داده بود به آسمان
پسرک که حالا پیر مردی شده بود دستش را لای موهای خاطره های بدون نقطه اش میکشید و از ته دل میخندید زمان از کف دستش سر خورده بود ...
خنده اش را که کرد و خودش را گوشه دیوار زندگی گذاشت و متهم کرد !
آخر سر هم رو کرد بخودش که تنهایی زندگی کردن نه مقصر میخواهد و نه قاصر،
تنهایی زندگی کردن شیوه ای از زندگی ست.

چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۱

پاییز

شروع میشود طلوع شدن، طلوع میکند
شروعت میکند
خودت را
روزت را
از پشت کوه آمده بود با اینکه پشت کوهی بود اما خوب بلد بود آدم ها را
روزهایشان را شروع کند !

پاییز آمد
آنان که رنگ تاریخ تولدشان چون برگ زرد است
بوی عشق میدهند
طعم تنهایی . . .

جایت که عوض شود، بی آنکه تکان خورده باشی نگاهت عوض میشود آدم دیگری میشوی رفـیق !