پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۱

شیر آب را باز میکرد، شیر میخورد، آب را بر زمین میریخت
داشت به این فکر میکرد که اگر او مرا نخواباند او هم خودش را نمیخواباند
آغشته عشق شده بود، مدام فکر میکرد که چگونه آدم ها میشکنند !
یا یک نفر یک هویی از دست یکی نفر می افتد و میشکند
یا یواش یواش بدست هم ترک بر میدارند و آخر سر میشکنند
شیر آب را بست، رفت که بخوابد نه نمیخوابد فقط از هوش میرود امشب از هوش میرود و فردا به هوش می آید ...
تمام دردش همین بود آغشته شده بود به عشق !
از هوش رفت تا فردا بیدار شود.

من

از دوس داشتن زیاد من شروع شد
حواسم جمع نیست، این روزها را بلد نیستم بنویسم، ناگهان کسی می آید از کجا و به کجایش را نمیدانم فقط میدانم که مردِ مرگم، مردِ مردن !
باید مراقب باشم که خواب نمانم، که مردِ مردن برای کسی ام !
از چشم هایش باید نشانی خورشید را بگیرم، از لبخندش آدرس خدا را، کاش زمین به جای آیینه پنجره بود
پنجره بود و مینشستم پشتش و موهای خیست را تماشا میکردم ...
یک لحظه من خودم را گُم میکنم اگر تو مرا دیدی دستم را بگیر و بیاور پشت همین پنجره بنشان به تماشا !