پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۱

شیر آب را باز میکرد، شیر میخورد، آب را بر زمین میریخت
داشت به این فکر میکرد که اگر او مرا نخواباند او هم خودش را نمیخواباند
آغشته عشق شده بود، مدام فکر میکرد که چگونه آدم ها میشکنند !
یا یک نفر یک هویی از دست یکی نفر می افتد و میشکند
یا یواش یواش بدست هم ترک بر میدارند و آخر سر میشکنند
شیر آب را بست، رفت که بخوابد نه نمیخوابد فقط از هوش میرود امشب از هوش میرود و فردا به هوش می آید ...
تمام دردش همین بود آغشته شده بود به عشق !
از هوش رفت تا فردا بیدار شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر