پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۱

من

از دوس داشتن زیاد من شروع شد
حواسم جمع نیست، این روزها را بلد نیستم بنویسم، ناگهان کسی می آید از کجا و به کجایش را نمیدانم فقط میدانم که مردِ مرگم، مردِ مردن !
باید مراقب باشم که خواب نمانم، که مردِ مردن برای کسی ام !
از چشم هایش باید نشانی خورشید را بگیرم، از لبخندش آدرس خدا را، کاش زمین به جای آیینه پنجره بود
پنجره بود و مینشستم پشتش و موهای خیست را تماشا میکردم ...
یک لحظه من خودم را گُم میکنم اگر تو مرا دیدی دستم را بگیر و بیاور پشت همین پنجره بنشان به تماشا !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر