یکشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۱

دو راهی

بین بزرگترین دو راهی این روزای زندگیم گیر کردم، تمام اعضا و جوارحم درگیر حل این معضل شدن
مغزم یه جور حیرانی روحی پیدا کرده
دلم وسط سرگردانی عادت ها به دام افتاده

دو راهی گیر کردن زندگی یه جور آداب داره باید کم تردد ترین نقطه زندگیتو پیدا کنی همونجا گیر کنی
بعد مثلأ دو راه یعنی باید دو دست لباس اماده کرده باشی حتی دو جفت کفش که یکی کفش این راهت باشد و یکی کفش آن یکی،
یک مرضی یا عادتی که بیخ گلویم را همیشه سر دو راهی ها میگیرد همین است که باید دور برگردان نداشته باشد و رگ کله شقیم باد کند و تا تهش بروم . . .

همین که دو راهی های زندگی عادت های همیشگی زندگیم را بهم میریزد و ویرانشان میکند قابل تحسین میشوند !

حالا موهامو کوتاه کنم یا نه ؟ :)

پنجشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۱

من تمام

امشب باز هم نسیم بالای شهر صدایم کرد،
اصلأ قرار نبود که من بالای شهر سرو کله اش پیدایش شود که، نمیدانم باد بود یا این ساز بود که من را دوباره برد بالای سر شهر
شهری که روزم را، روزگارم را شب میکند نگاه کن که شب زیر پایم چه افسونگری میکند نامروت !
پسرک ساز به دستی که نوتهایش را حواله احساسم میکند، اگر این ریتم ارامش را عوض نکند تمامم میکند و نقطه باید آخر من بگذارد.
نمیدانم اینجا قرار است شهر من تمام شود یا اینجا تازه آغازگر شهر لعنتی من است.
فقط این را میدانم اگر روزی قرار شد من تمام کند همینجا میاورمش و رهایش میکنم تا تمام کند تا تمام شود.
مخمل شب آن قدر سیاه شده که تا تمام من را سیاه کند و از آسمان نکبت سیاهی بر سرم بریزد
با یک ساز معمولی هم میشود اشوه گری کرد مثل همین پیمانی که پیمانه ی امشب من شده تا آخر شب خود آزاریم را به بالای گلویم برسانم و عق بزنم.
آسمان عشق کجاست؟ نکند خودش را پشت این اسمان تمام شدنی پنهان کرده است؟
اصلأ تمام شدن یعنی چه؟
یعنی بروی و برسی و ته خط و همان جا خط بکشی روی خودت و تمام شوی؟
ولی من اینگونه تمام نمیشوم که، مرا باید یکی بیاید و ببرد و تمامم کند یعنی بیاید و افسار احساسم را بگیرد و آنقدر بتازد تا جانش دربیاید و له له کنان ته جاده تمام شود.
حالا اگر آنقدر مردش هستی که پا به پای من روزگارت را شب کنی و شب که شد تمام روزگارت را ول کنی تا بالای شهر بیایی، بیا و بک من را تمام کن و برو پی زندگیت
بی من !

دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۱

سرم را ول میکنم روی دستانم، هنوز هم میشود آیینه را دید
کاش میشد آیینه را خورد کنم روی سر خودم، یا از پشت آیینه خودم را بکشم بیرون

میخواهم آشتی کنم با خودم، با کلمات
شاید دوباره توانستم برقصانم کلمات قصه عاشقیم را . . .

انقدر قصه بگویم تا تمام شود تا تمام آدم های قصه تمام شوند و بگیرند بخوابند گوشه قبرهایشان
تا باز تنها شوم و غصه هایم را چال کنم وسط باغچه تا سبز شوند تا جوانه زنم !
 
-------------------------
 
چند قدم عقب میروم، می ایستم !

چشمانم را میبندم خودم را همان جای اول فرض میکنم

حالا خودم را به آغوش میگیرم

شاید بشود کمی هم در اغوشم درد و دل کنم مثلأ . . .