دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۱

سرم را ول میکنم روی دستانم، هنوز هم میشود آیینه را دید
کاش میشد آیینه را خورد کنم روی سر خودم، یا از پشت آیینه خودم را بکشم بیرون

میخواهم آشتی کنم با خودم، با کلمات
شاید دوباره توانستم برقصانم کلمات قصه عاشقیم را . . .

انقدر قصه بگویم تا تمام شود تا تمام آدم های قصه تمام شوند و بگیرند بخوابند گوشه قبرهایشان
تا باز تنها شوم و غصه هایم را چال کنم وسط باغچه تا سبز شوند تا جوانه زنم !
 
-------------------------
 
چند قدم عقب میروم، می ایستم !

چشمانم را میبندم خودم را همان جای اول فرض میکنم

حالا خودم را به آغوش میگیرم

شاید بشود کمی هم در اغوشم درد و دل کنم مثلأ . . .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر