پنجشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۱

من تمام

امشب باز هم نسیم بالای شهر صدایم کرد،
اصلأ قرار نبود که من بالای شهر سرو کله اش پیدایش شود که، نمیدانم باد بود یا این ساز بود که من را دوباره برد بالای سر شهر
شهری که روزم را، روزگارم را شب میکند نگاه کن که شب زیر پایم چه افسونگری میکند نامروت !
پسرک ساز به دستی که نوتهایش را حواله احساسم میکند، اگر این ریتم ارامش را عوض نکند تمامم میکند و نقطه باید آخر من بگذارد.
نمیدانم اینجا قرار است شهر من تمام شود یا اینجا تازه آغازگر شهر لعنتی من است.
فقط این را میدانم اگر روزی قرار شد من تمام کند همینجا میاورمش و رهایش میکنم تا تمام کند تا تمام شود.
مخمل شب آن قدر سیاه شده که تا تمام من را سیاه کند و از آسمان نکبت سیاهی بر سرم بریزد
با یک ساز معمولی هم میشود اشوه گری کرد مثل همین پیمانی که پیمانه ی امشب من شده تا آخر شب خود آزاریم را به بالای گلویم برسانم و عق بزنم.
آسمان عشق کجاست؟ نکند خودش را پشت این اسمان تمام شدنی پنهان کرده است؟
اصلأ تمام شدن یعنی چه؟
یعنی بروی و برسی و ته خط و همان جا خط بکشی روی خودت و تمام شوی؟
ولی من اینگونه تمام نمیشوم که، مرا باید یکی بیاید و ببرد و تمامم کند یعنی بیاید و افسار احساسم را بگیرد و آنقدر بتازد تا جانش دربیاید و له له کنان ته جاده تمام شود.
حالا اگر آنقدر مردش هستی که پا به پای من روزگارت را شب کنی و شب که شد تمام روزگارت را ول کنی تا بالای شهر بیایی، بیا و بک من را تمام کن و برو پی زندگیت
بی من !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر