یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۱

ببندم چشم نبینم می­ وزد باز به من باد سرد وقایع
دستها در جیبها
کاری بر نمی آید از اینهمه بی حوصلگی
و فکر فکر فکر         مکالمات درونی ست . . .

مثلأ میشود روز تولد خودت، خودت را فراموش کنی و حتی کارهای روزمره معمولیت هم انجام ندهی، یا مثلأ میشود رفت و پشت به دنیا گوشه ای زل زد به نقطه ی سفیدی از دیوار، و خودت را به همان گوشه دیوار بزنی که انگار نه انگار که امروز تولدی بوده کسی امده و این حرف ها !
کاش میشد بهار به پاییز نرسد
یا مثلأ غروب به طلوع
کاش آسمان همان جا سر جایش بماند و به زمین نرسد
کاش من فقط کمی کمرنگ تر یا بی رنگ تر بیدار شوم روزی که مثلأ روز تولدم باید باشد
اصلأ روز تولد چشمها را باید بست
یک چشم برای دیدن این دنیای لعنتی هم زیادی ست ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر