شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۱

خواب های سیاه و سفید

من میخوابم، مثل جسد خسته ای که اصلأ خواب را نمیفهمد فقط دنبال جایی میگردد که دراز کند پای خودش را، پای دلش را، پای خاطراتش را

شب ها که نه، شب ها همه، جای خوابها را گرفته اند روز که شد تمام جسد های خسته بخواب رفته که بیدار شدند، حالا دگر جای خواب هست

من میخوابم، من جسد خسته ام را دراز میکنم، چشمانش را با دستانم باید ببندم، همچون جنازه، میخوابم از آن خواب هایی که شاید خوابم ببرد شاید خستگیم برود و یا شاید خواب هم ببینم !

خواب میبینم خواب های سیاه، سفید. رنگ ها از زندگیم رخت بسته اند، مثل کودک به حوصله ای که با بی حوصلگی جعبه مداد رنگی هایش را گوشه ای می اندازد و پشتش را میکند ! با خواب های رنگی قهرم، پشتم را میکنم . . .

در خواب هایم آدم های رنگی را هم راه نمیدهم اگر مثل من سیاهی یا حتی مثل او سفیدی بیا !

بیا بنشینیم گوشه ی خوابم، جفتی غروب خورشیدی که رنگ ندارد تماشا کنیم من از تو بپرسم این خورشید بی رنگ چگونه میتواند شب های سیاهمان را رنگی کند، روشن کند ؟  تو جواب ندهی، تو فقط بخندی، باز به اسمان و خورشید بی رنگش بنگریم تا تمام شود هم خورشید، هم خوابم !

باز روزگارم شروع شد شب و فقط شب، دنیای رنگی ها را حواله کرده ام به آدم های رنگ و بارنگ، از تمام دنیا من فقط شب سیاه را میخواهم مثل خودم

خواب بس است
باید بلند شوم
کاش آدمی سیاه
یا سفید
بیاید و بیدارم کند

باید اول خودم را بیدار کنم
تا بتوانم هم دلم را بیدار کنم
هم خاطراتم را

کاش خواب بمانند و دگر بیدار نشوند تمام خاطرات رنگی زندگی سیاه و سفیدم
کاش . . .

1391/03/30

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر