سه‌شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۱

حسش را میخرم !

برای کسی که جز خنده چیز دیگری ازش ندیده ای و با او بودن مصداق درد گرفتن فک و عضلات صورتت می باشد شاید سخت باشد که ببینی حالا زیر باران دارد خودش را یاد میدهد که خیس نشود !
خودش هم میداند فردا قرار است با دیروزش فرقی نکند ولی با چنگ و دندان نشسته روی حال امشبش که در نرود و دیگر دستش به او نرسد، قصه از آنجا شروع میشود که تو قرار است مراقب یک عده باشی که تقلب نکنند، از روی دست هم نگاه نکنند، کاغذ های مچاله را لای پاهای خود پنهان نکند که توی مثلأ چشم پاک نگاهت به آن جا نیفتد و ...
این ها اصلأ برایش مهم نیست، حتی پسرکی که رشوه به رخش میکشد هم برایش مهم نیست، تمام سعیش را میکند که نگاهش به نگاه دیگری گیر نکند و زیر دست و پای نگاه دلربای کسی له نشود، نه اینکه گیر کردن نگاه بد باشد یا نخواهد، نمیخواهد نگاهش گیر کند و دستش نه به ان نگاه برسد و نه به آن زندگی ساخته نشده درون خیالش !
لباس زیادی نپوشیده است، سردش که نشده هیچ گرمایش من را آب کرد و ریخت کف ماشین، نگاهش گیر کرده ولی دستش هنوز تا به دهان خودش هم نمیرسد چه برسد که لقمه بگیرد و در یک شب زمستانی زل بزند به چشمهایش و بگذارد در دهانش، حالا دارد دلش را، نگاه گیر کرده اش را میشوید زیر باران، خودش حواسش نیست ولی من دیدم که درخیالش دارد موهای ندیده اش را میبافد و قربان صدقه نگاه مهربانش میرود
آخر شب که میشود به خانه میرسد میبیند که همه چیز جمع شده اند  تا خسته اش کنند، از راه رفتن و بیخود و بی جهت در جلسه امتحان گرفته تا نگاهی که یکبار هم نگاهش نکرده و حالا او دارد خودش را مهمان نگاه نکرده ای میکند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر